زندگی نامه شهید مهدی صابری
مهدی در 14 فروردین ماه سال 1368 در مشهد مقدس به دنیا آمد. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید. پدرش از سال 1365 همزمان با دفاع مقدس و جنگ تحمیلی به ایران آمد. پدر در آن زمان نوجوان 14 ساله ای بود. پدرش می گوید: چون پدرم عاشق علما و روحانیت بود، من را مخصوص برای درس خواندن فرستاد. دامادمان روحانی بود. من آمدم و وارد حوزه شدم. از سال 1365که وارد شدم در حوزه بودم. فقط یک مدت 5 یا 6 ماهی، تهران کار کردم. دایی ام در مشهد بود و با دختر دایی ام در سال 1367 ازدواج کردم. در قم ساکن بودیم ولی چون در قم کسی را نداشتیم برای تولد مهدی به مشهد رفتیم و مهدی در 14 فروردین 1368 در مشهد به دنیا آمد. شهید در همان دوره ی پیش دبستانی، حدودا یک جزء قرآن را حفظ بود. حافظه خوبی داشت.
بعد از کلاس پنجم و ششم ایشان با هیئت آشنا شد. در محل هیئتی به نام هیئت ام ابیها داشتند که در آن هیئت حضور فعالی داشت. شهید صابری همانطور که در سن کوچکی حافظ بود، صدای خیلی خوبی هم داشت. شهید صابری در کودکی معلمی داشت که او را بسیار در امور فرهنگی و معنوی پرورش داد. معلمش در یک مسجدی فعالیت می کرد. ایام مناسبتها مخصوصاً در ایام محرم، مهدی را به آن مسجد می برد تا نوحه بخواند. شهید صابری از زمان کوچکی با هیئت بزرگ شد. در
مدرسه تا دوره دبیرستان همیشه نمرههایش عالی بود، در دوره ی دبیرستان محله ی سکونت ایشان تغییر کرد و از محلح خاک فرج به محله ی یزدانشهر ابوذر شرقی نقل مکان کردند. در ابوذر شرقی یک هیئتی داشتند ولی در محله ی ابوذر غربی هیئت دیگری به نام «حضرت علی اکبر » بود و چون شهید صابری عاشق حضرت عل یاکبر)ع( بود به آن هیئت می رفت. از همان ابتدای شروع بحران سوریه تلاش می کرد برود. از زمانی که نیروهای فاطمیون اعزام شدند، ایشان پیگیر بود. این قدر
اصرار کرد که پدرش از همان اول اجازه داد اما گفت: از طرف من هیچ مشکلی ندارد اما به شرطی که رضایت مادرت را هم بگیری. چون تنها پسر خانواده بود، برای مادرش خیلی سخت بود. اجازه نمی داد. اوایل شهریور 1393 بود که توانست رضایت مادر را هم بگیرد و راهی شد. در اولین اعزام بعد از 4 ماه حضور در سوریه برگشت و دومین بار بعد از زیارت مشهد راهی دفاع از حرم حضر تزینب)س( شد.
می گفت: اجازه ی شهادتم را از امام رضا)ع( گرفته ام. شهید مهدی صابری در تاریخ 1393 در شهر درعا، بلند یهای تل قرین ده کیلومتری مرز اسرائیل در نبرد مستقیم با با اسرائیل و نبرد با داعش یهای تکفیری به آرزویش رسید.
.
وصیت نامه شهید
یا علیاکبر لیلا
عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالاگرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته / پایین پای مرقدت مأوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب / ششگوشه هم با نور تو معنا گرفته
از کودکی آواره روی تو هستم / دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمة للعالمینی / حیف است دست خالی مرا را نبینی
امروز ۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق، عقیله بنیهاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاهمشقی به نام "وصیتنامه" بنویسم.
خدایا!
خدای من! خدای خوب و مهربانم... خیلی خیلی قشنگتر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب میشه، فکر میکنم.
روسیاهم. روسیاهم که با ۲۵ سال سن نتونستم تو رابطهی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفهی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.
ازت ممنونم؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوانتر محب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه وآله السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازهی زمانی قراردادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی، نمونهاش حب شهزاده علیاکبر (علیهالسلام) عنایت کردی.
الهی؛! أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا! من رو بپذیر"
بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دستنوشته را میخوانید من دیگر در بین شما نیستم.
میخوام کمی راحتتر و خودمانیتر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.
اول از همه شما پدر مهربونم!
بابا، انصافاً به حالت غبطه میخورم. همیشه [ناخوانا] ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا میدونه لذتبخشتر از زمانی که دستت رو میبوسیدم و صورتم رو میبوسیدی تو عمرم نداشتم؛ و هیچ موقع از خودم بینهایت متنفر نمیشدم الا وقتایی که دلت رو به درد میآوردم... منو ببخش بابا
مامان، مامان، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا میدونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمیشن و اون حس و حالش رو هم نمیتونم با قلم برات توصیف کنم. مامان؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم؛ همه وجودم؛ دوستت دارم
...و امّا
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم.
پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم! ممنونتم...
روضه لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا! روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضهها همه به سرم بیان! خدا کنه! یعنی میشه؟
رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقا علیاکبر (ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علیاکبر (ع) اصلاً نمیتونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علیاکبر (ع) نمیخوام! چقدر خوب میشه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب میآیند بالا سرم تن تکه تکهام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهتهای تو بدن من و شهزاده علیاکبر (ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند!
خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر.
خواهرای خوبم! حجاب حجاب حجاب.
مامان دوستت دارم
بابا دوستت دارم
...
بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بیبی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علیاکبر (ع)
اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهلبیت علیهمالسلام شدید همتون.
براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل میخوام.
یا علیاکبر
سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید.
سهشنبه ۵/اسفند/۱۳۹۳
عکس