زندگی نامه شهیده مهسا نصیری
سال 1363 بود که مهسا در خانهی پدری رزمنده دیده به این دنیای کوچک گشود. آمد تا 11 بهار را در کارنامه ی وجودی خود به ثبت برساند. بهار هایی که هر چند سال میگذشت به عشق و وابستگی میان او و مادر افزوده میشد. زندگی در مهاباد و دوری از فامیل خلوتها و تنهاییهای مادر و دختر را به هم پیوند داده بود. هرگز کسی ندید که مادر بیدختر به جایی برود و یا دختر بدون مادر؛ از خانه بیرون بیاید. و این چنین بود که حتی خدا هم نمیخواست در پرواز آسمانیشان از هم جدا باشند. مهسا پیش از آنکه دختر زینب باشد؛ مونس و دوست او بود. با این همه این ارتباط هرگز در صمیمیت میان او و پدر فاصلهای ایجاد نکرد. مهسا نور چشم پدر بود و چراغ خانه نصیریها پدر در آغاز سکونت در مهاباد از دخترش پیمانی گرفته بود. میثاقی که این روزها تمام خاطره پدر را پر کرده است. رو به پاره تنش گفته بود: ما در این شهر، غریب و تنها هستیم. من قدیمیترین نیروی ارتش در این شهر هستم. فقط از تو میخواهم طوری رفتار کنی که آبروی من حفظ شود. و مهسا همان لحظه به چشمهای مهربان و غیور پدر زل زده و جواب داده بود: پدر! به تو قول میدهم که باعث آبرویت باشم! پیشرفت او در تحصیل، قبولی در دانشگاه؛ و اخالق آداب اسالمی مهسا؛ کم کم این یقین را در پدر ایجاد کرد که مهسا به پیمانش وفادار خواهد ماند. مهسا به عنوان دانشجوی ترم آخر مدیریت بازرگانی دانشگاه مهاباد؛ نمونهای از اخالق و کمال بود. دختری که برای حفظ آبروی خانواده کوچکترین حرکات و سکنات خود را مورد دقت قرار میداد. اما این روزها وقتی پدر به عکس چشمهای مهسا در قاب شهادت مینگرد؛ ناباورانه زمزمه میکند: دخترم! هرگز فکر نمیکردم بخواهید با شهادت به من آبرو ببخشی! شهیده مهسا نصیری روزهای آخر زندگی در کنار پدر و برادر بود که مهسا رو به پدر و برادرش گفت: برای من کتاب »برندگان و بازندگان« را بخرید خودتان هم حتماً آن را بخوانید. کسی نمیدانست در بطن این درخواست چه الهامی از عالم باال به جان مهسا رسیده است؟! کسی تصور نمیکرده رازی در فاصله مهسا نهفته باشد که فقط چند روز بعد، برای همه آشکار خواهد شد. مهسا پا به پای مادر در فعالیتهای اجتماعی حضور مییافت. از همان ابتدا با ما در عضویت بسیج خواهران درآمد. شهریور ماه به روز پایانی خود رسیده بود که قرار شد مهسا برای رفتن به مراسم عروسی پسر عمهاش، به آرایشگاه برود. پدر در لحظهی انفجار بمب مطمئن بود که مهسا در مراسم حضور ندارد. هرچند دقایقی پیش از آن مهسا با برادر خود تلفنی صحبت کرده بود گفته بود: من در مراسم رژه هستم، به خانه برگشتم تماس میگیرم تا چیزی را به تو بگویم. خواهری که 1۱ بار در روز با برادر در تماس بود. خواهر و برادری که ارتباط صمیمی و وابستگی عاطفیشان مثال زدنی بود. مهسا هرگز به خانه برنگشت و این سوال را برای ابدیت در جان برادر بیجواب باقی گذاشت که خواهر من میخواست چه چیزی را به من بگوید؟! شهیده مهسا نصیری در تاریخ 71 شهریور 1798 در حادثه بمبگذاری مهاباد به همراه مادر بزرگوارش به شهادت رسیدند. )برگرفته از کتاب ستارگان سی و یکم شهریور (
عکس
|